ازدواج آسمونی ماازدواج آسمونی ما، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

" یک زندگی به سبک بندگی "

واسه همینه که انقدر دیر دیر آپ میشه اینجا

سلام عزیز مادر باورش شاید سخت باشه ، اما... شاید تو کل تابستون اندازه ی ١٥ روز هم خونه خودمون نبودم!!! به جان خودم پوکیدیم(!!) از بس مهمونی و مسافرت رفتیم و همچنان این مهمونیا ادامه داره... خدا نعمت مهمون داشتن و مهمونی رفتنو از آدم نگیره اما خیلی خسته شدم... امیدوارم حالا که دانشگاها شروع شدن دیگه به روال عادی برگردیم... و  عزیز مامان، جای شما رو هم خالی می کنیم... همیشه و در تموم لحظه ها... کاشکی زودتر بیای شماهم... ...
26 شهريور 1392

فیلمون یاد هندوستان کرده : )

سلام و ظهر بخیر مامانی راستش امروز تو ماشین ، تو راه دانشگاه به خونه همش یادت بودم. ترم پیش درس جنین شناسی پاس میکردم. از اول تا آخر کلاس توی روند تشکیل و خلقت جنین مبهوت بودم. نمیدونی مامانی ... چه عظمتی و چه سیستم فوق العاده پیچیده ای داره شما رو میسازه... نه مادر اون تو رو میبینه و نه هیشکس. فقط خدا حافظ تمام نی نی هاست... وگرنه این همه ویروس و باکتری و پاتوژنای مختلف و کی کنترل میکنه ؟! خدایا تو چه عظمتی داری... به بزرگی همون عظمتت همه ی مامانا رو با نی نی سالم شاد کن خدایا... منو بابایی خیلی دوستت داریم عزیزم... ...
12 اسفند 1391

تفاوت تربیت

سلام عزیز دل دیروز تو مترو... یه دختر ٧-٨ ساله کنار مامانش نشسته بود ، ایسگا که ایستاد شلوغ شد. یه خانم پیرو خمیده نشست کنار دختره و جاش یه مقداری تنگ شد. مامان دختره چنان برخوردی با زن خمیده کرد که . . . اشک تو چشام جمع شد. خط عوض کردم... جالب بود، اینبار یه مامانه بود با دوتا پسرش که حدودای ٩-١٠ سال سن داشتن. یه زن پیری تا وارد مترو شد یکی از پسرا بلند شدو جاشو داد به خانمه. پیش خودم گفتم چقدر تربیتا متفاوتن ، یکی این میشه و یکی اون. عزیز دلم ، من و بابایی تمام سعی مونو میکنیم که با تربیت اسلامی بزرگتون کنیم. یه زندگی شاد و بی گناه... یه زندگی که دعای امام زمان (عج) پشتش باشه... شمایی که هنوز وجودتون شکل نگرفته و پیش خدایید...
12 اسفند 1391

خیالت راحت مامان...

سلام مامان تاامروز بارها و بارها قصد کردمو بیام بنویسم اما نمیشد که بشه. امروز ، باوجودیکه تازه از دانشگاه اومدمو خسته هستم اما گفتمکه بالاخره استارت این نوشتن رو بزنم. راستش دخترم/پسرم ، امروز کلاس بیوفیزیک داشتیم ، حرف از درس خوندن و جامعه و این حرفا شد. نمیدونم شما کی میاید و این نوشته ها رو می خونید اما الانی که من دارم اینا رو مینویسم شرایط جامعه مسلما خیلی متفاوت هست با شرایطی که شما توش قرار خواهید گرفت ... امروز سرکلاس ، همش حرف و بحث از خوندن ارشد بود. از اینکه مامانا و جامعه ازشون این انتظارو دارن که حتما باید تحصیلات تکمیلی داشته باشن و در غیر این صورت سرکوفت می خورن. راستم میگن ، همینطوره... متاسفانه الان ، داشتن لیسانس شاید...
2 اسفند 1391

اولین ها برای تو

تو روزمرگی های آدمی، همیشه باید یه محرک هایی واسه ادامه دادن باشه. ماها نمیخوایم بذاریم نه زندگی واسمون "روزمرگی" داشته باشه و نه میخوایم بذاریم محرکای زندگیمون تموم بشه. خیلی وقتا واسم پیش میاد موقعیت هایی که ازش درس گرفتم و دوس داشتم همونطور که خودم از خیلی تجربه های دیگرون استفاده کردم ، خاطرات خودمو بنویسم ، شاید برای کسی یا کسایی که قراره ثمره ی عمر ما باشن ، فایده داشته باشه. انشاالله...
21 بهمن 1391
1