دخترک دوست داشتنی
شب ٢٣م احیاء ، به حسینیه ی مرحوم آیت الله حق شناس رفتیم. استاد اخلاق بزرگ ، آیت ا... جاودان در حال سخنرانی و همه به گوش بودند.
و من از اول مجلس ، محو دختر کوچکی که دو ردیف جلوتر ما نشسته بود. محو چادر گرفتنش...
سرم پایین بود و داشتم قرآن می خواندم که دخترک را بالای سرم دیدم ،
فکر کردم میخواهد رد شود ، برایش جا باز کردم ، گفتم بفرما عزیزم.
دیدم زل زده به من و تکان نمی خورد! گفتم نمی خوای رد شی ؟! با لبخندی که روی لبانش بود ،سرش روابه معنای نه تکان داد.
پرسیدم پس چیزی میخوای دختر گل ؟! و دوباره جواب داد نه.
لبخندی زدمو چشمکی از روی محبت و با صدای آرام پرسیدم پس چی ؟!
گفت اومدم با شما دوست شم !
منم که خنده ام گرفته بود برای اینکه مطمئن شوم درست شنیده ام پرسیدم می خوای با من دوست شی ؟!
و همینطور که موهای مشکی اش را به درون روسری مشکی اش می برد پاسخ داد بله.
گفتم چه خوب که اومدی با من دوست شی ! حالا شما چند سالتونه ؟ با لبخندی جواب داد ٦ سال.
مادرشوهرم که کنارم نشسته بود و حسابی از طرح دوستی دخترک خنده یشان گرفته بود، بعد از گفتن اینکه چه حجاب خوشکلی داری، پرسیدند اسمت چیه ؟ (و من یادم افتاد در طرح دوستی ،به رسم دوران کودکی ، قدم اول پرسیدن اسم است. نه پرسیدن سن !)
و او پاسخ داد حسنا. منم لبخندی زدم و گفتم وای چه اسمت خوشکله! و او پرسید اسم شما چیه ؟ و من هم همچنان با حفظ لبخند گفتم طاهره.
در ذهنم به جستجوی سوالی می گشتم که به علامت دوستی از او بپرسم و در کیفم به دنبال تنقلات آبنبات و یا شکلاتی که به نشانه ی دوستی به او بدهم ، که انگار دخترک متوجه شده بود هم بازی اش را اشتباه گرفته لبخندی زد و رفت.
و من در این فکر که آیا انقدر قیافه ام بچه گانه میزد که دخترک از بین آن همه اطرافیانش و حتی کودکان هم سن و سالش فکر دوستی با من کرده بود!
و من همچنان محو پوشیدن روسری و چادر مشکی اش که به چه زیبایی آنها را بر سر داشت...
و آرزویی بر دلم که ای کاش تمام جامعه چون احیاء و تمام دختران به زیبایی اآن دخترک ٦ ساله حجاب داشتند...
و اینکه
اللهم الرزقنا . . .